کشک
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد
كه ناگهان گردباد سختی در گرفت،خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان
روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش
بشكند در
حال مستاصل شد.از
دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت
سالم پایین بیایم.قدری
باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم
گرفت.گفت:ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و
بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای
خودم...قدری
پایین تر آمد.وقتی
كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:ای
امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك
و پشم نصف گله را به تو می دهم.وقتی
كمی پایین تر آمد گفت:بالاخره
چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین
رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟ما از هول
خودمان یك غلطی كردیم غلط
زیادی كه جریمه ندارد.
احمد شاملو